بخش ششم از خاطرات محمود نظري جانباز ٦٥٪
شهیدی رادیدم ،اون دوست دوران کودکی من بود،رضاخراط فرمانده دسته ،که تمام نیروهایش شهید ومجروح شده بودند ویک آرپی جی گرفته بود و به شکار تانک رفته بود ،
میدونست که برادرم (کل احمد) مجروح شده است. از بچگی باهم در کوچه گلسرخی همسایه وهم بازی بودیم .رو به من کرد وگفت گلوله آرپی جی بردار ودنبالم بیا،به گونه ای تو اون شرایط قصد داشت هوای من رو داشته باشد.در همون حال بیاد برادرم فرهاد ..(کل احمد)(دایی رضا درهمان دوران بجای صدا کردن نامش فرهاد ،کل احمد صدایش میکرد واز آن موقع همه به کل احمد می شناختنش) …بودم،که شهید شده ، امدادگرها توانستند ببرنش عقب یانه … همه اش ذهنم رو مشغول خودش کرده بود ونگرانش بودم زیرا در عملیاتهای دیگه هم مجروح شده بود وجایی برای ترکش خوردن نداشت .بعداز عملیات که به ملاقاتش رفتم به من گفت که بعداز انفجار خمپاره صدوبیست که کنارش خورده بود همراه او تعدادی شهید ومجروح میشوندهمانطور بی سیم چی او شهید ویکی دیگه از بچه ها از ناحیه چشم با همان خمپاره مجروح شده بوده ویکی دوروز باهمان حالت مجروحیت در داخل میدان مین گیر کرده بوده و به خواست خدا بعداز دوروز با خونریزی شدیدی که داشته نجات پیدا میکند.بسم رب اشهدا والصديقين