سردار نظری

عمليات محرم مهر 61

عمليات محرم
رمز عمليات : يا زينب(س)
اغاز عمليات: ١٣٦١/٧/١
پايان عمليات :١٣٦١/٨/١٦
جبهه : جنوبي
مكان : محورعين خوش و زبيدات لشكر علي ابن ابي طالب(ع)
فرازي از يادداشت ها و دست نوشته ازخاطرات رزمنده جانباز ٦٥٪ قطع عضو (از ناحيه پا) محمود نظري لحظه اصابت تركش و جراحات سنگين وارده به برادرش فرهاد از جمله قطع شريان پا قطع عصب دست و شكستگي دو پا و دو دست وفك …
اين عمليات (محرم) در منطقه عين خوش انجام شد كه هوا سرد و باراني بود و بايد از رود خانه كه سد ان توسط دشمن منفجر شده بود عبور مي كرديم كه به كمك برادرم از رود خانه به صورت زنجيره اي عبور كرديم فاصله با دشمن كمتر از ٣٠متر بود ، و هر لحظه به تعداد زخمي هاو شهدا افزوده مي شد.
قدری جلوتر با لباس هاي كاملا خيس در ميدان مين دشمن در حال عبور بوديم كه ناگهان گلوله هاي خمپاره به زمين اصابت كرد شدت انفجار انقدر زياد بود كه در يك لحظه چندين نفر از همرزمان( بيسيم چي ها و پيك برادم فرهاد) به درجه رفيع شهادت نایل آمدند ،
از ميان دود و غبار و بوي گوشت سوخته تن رزمندگان آتش دهانه تيربارها وکالیبر روي تانك هاي دشمن را که در حال شلیک به سمت مابود در تاريكي شب مشاهده و لمس مي نمودم، در ان ميدان كارزار صدا هاي الله اكبر و لا اله الا الله ناگهان نغمه هاي و ذكر هاي جانسوزي ، اما با صداي اشنا به گوش مي رسيد ، بی اراده به پا خواستم أما بوته ای مانع دیدن صاحب صدا می شد اهسته اهسته جلوتر رفتم منور هاي هواپيما و خمپاره ها بالای سرم روشن مي شد مانند روز صحنه ميدان نبرد ديده مي شد كه وجب به وجب اين سر زمين با پيكر هاي خونين ، دست جدا پا جدا جنازه در كنار جنازه افتاده بود
اي واااااااااي اي واااااااي …چشم به پيكر غرق خون برادرم افتاد كه عرق سردي بر جبينم نشست نا خوداگاه روضه هاي كربلا در ذهنم تداعي شد پاهايم مي لرزيد نشستم با سن وسالي كمي كه داشتم(١٣سال) كاري از دستم بر نمي امد چه كنم ؟! كجا بروم ؟!؟چگونه به خانه برگردم؟!؟ … كه در همان لحظه فرمانده دسته حسین رحمانی و شهید رضایی در حال بستن زخمهایش بودند اما او همچنان با ذكر يا حسين (ع) يا حسين (ع)به ديگران روحيه مي داد ، نمی دانستم در آن لحظه باید چه کنم !!! از شهید رضایی که امدادگر دسته بود با صدايي لرزان پرسيدم چه اتفاقی افتاده؟!؟! او به چشمانم نگاه كرد كه در ان نگاه هزار فرياد بود ولي سکوت کرد….

خدايا: چقدر ثانيه ها و دقايق دير مي گذرد مانند ان بود كه زمان متوقف شده دستور حرکت دادند ولی من پای رفتن نداشتم، بغض گلویم را مي فشرد .ستون مابقي رزمندگان راه افتاد من همچنان مات و مبهوت نظاره گرتماشاي برادر غرق به خونم بودم و دیگر توجه ای به تیر وترکش خون و اتش نداشتم فرهاد رو خیلی خاص دوست داشتم ، پشت و پناهم بود ديگر …
لحظه شروع عمليات پشت خاكريز، من رو به گروهان شهید منصور جلالی كه فرهاد معاون ان بود منتقل كردند.
هر لحظه فاصله ستون با من بیشتر می شد فرهاد ارام صدا مي زد : بچه ها ، او را از اینجا ببرید،
هر لحظه منتظره شهادش بودم و ديگر تاب و توان ادامه نداشتم دوباره با صدايي لرزان گفت : این بچه رو از اين جا ببريد چند قدمي جلو رفتم مجدد برگشتم صورتش غرق به خون بود با چفيه خونهاي روي چشم هاي و صورتش را پاك كردم در زير منورهاي دشمن ارام به او گفتم برادر چيزي نياز نداري ، لبخندي زد و گفت برو …
خجالت مي كشيدم اما ارام به او گفتم اگر شهيد شدي مرا از شفاعت خود فراموش نكن
تمام تلاشش اين بود كه من انجا نباشم و اين صحنه رو نبينم …
و با چشمانی اشکبار شروع به دویدن کردم و خودم را به ستون در حال حرکت رساندم زیر گلوله های دشمن پیش می رفتم وبا فریاد یامهدی (عج) و الله اکبر…سعی در بالا بردن روحیه خودم و فراموش کردن صحنه غم انگیز مجروحیت برادرم را داشتم
و با اندیشه شهادتش ، با شجاعت چندین برابر شروع به تیراندازی سمت دشمن کردم که ناگهان ….
شايان ذكر است سردار نظري با تني مجروح ٣ روز و ٢ شب در ميدان مين و بين پيكر پاك شهدا بجا ماند كه بعد از محاصره و سقوط خط مقدم دشمن بعثي به طور معجزه اسا نجات يافت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا