که متوجه شدم…
عراقیها ما رو محاصره کردند من مسلح نبودم!
زمانی که کاتیوشا وسط گروه ما منفجر شده بود، متوجه نشدم اسلحه ام چه شد!
اسلحه یکی از ارتشی ها روگرفتم.
سمت راست تپه را با دوسه نفر از ارتشی ها دور زدیم وبه عراقی ها برخوردیم!
باورم نمی شد…
به محض این که ما را دیدند تیراندازی رو قطع کردند.
همگی دستهایشان را بالا کردند وتسلیم شدند، تعدادی هم پا به فرار گذاشتند.
شبیه معجزه بود تا بحال به این سادگی اسیر نگرفته بودم!
ارتشی ها می خواستند، اسرا را که تعدادشان فکر کنم هفت هشت نفربود با خودشان به عقب ببرند.
به آن ها پیشنهاد دادم ما شهید ومجروح داریم حالا که شما مساعدت نکردید اجازه دهید اسرا رو با خود ببرم تا مجروحین ما را به عقب ببرند، به ناچار قبول کردند.
من اسرا رو به محل حادثه آوردم وبا کمک شهید رضا خراط مجروحین را به کمک آنها و زیر آتش شدید دشمن رو به عقب حرکت دادیم.
یکی از عراقی ها، دوست بسیار خوبم علیرضا رضوانی را، که از ناحیه دوپا به شدت ترکش خورده بود، حمل می کرد.
علیرضا از درد ناله میکرد ومن وشهید رضا خراط مواظب عراقی ها بودیم که حرکتی علیه ما انجام ندهند!
درهمین موقع هواپیمای دشمن بالای سر ما ظاهر شدند وشروع به بمباران کردند. عراقی ها از ترس جانشان مجروحان ما را رها کردند ودر گوشه ای پنهان شدند.
مجروحین از درد به خود می پیچیدند، همان طور که دوست بسیار خوبم علیرضا رضوانی درخاطراتشون بازگو کردند:
“من در آن هنگام با عراقی ها بحث شدیدی کردم که….. این هواپیماها برای کشتن ما آمدند با شما کاری ندارند چرا شما فرار میکنید؟!😂”
بعد از طی قسمتی از مسیر به تعدادی از نیروهای خودی برخوردیم، با آنها همراه شدیم وبه طرف ماشین های خودی حرکت کردیم. مجروحین واسرا رو تحویل آنها دادیم وبه سمت خط مقدم که دیشب از آنجا برای عملیات به راه افتاده بودیم ،حرکت کردیم.
ناراحت از سرنوشت برادرم فرهاد و پرکشیدن تعداد زیادی از دوستانم، خستگی ، بیخوابی وگرسنگی حسابی من رو از پا درآورده بود.
روزی آرزوی عملیات درمنطقه جنوب رو داشتم ولی درتصورم هم نمی گنجید که در یک شب به فاصله چند دقیقه این همه همرزم و دوستان خوبم رو از دست بدم.
همانطور که به راهمان ادامه می دادیم، به یک خودروی ایفا برخوردیم!
پر بود ازشهدای عزیزمان…
تقی….. را که در کمیته خدمت میکرد، بالای ماشین دیدم.
سر یکی از شهدا را درآغوش گرفت و رو به ما کرد وگفت: چرا ناراحتید روحیه تان را از دست ندهید این شهید رو میبینید برادر منه و ….😭
از ناحیه دست به شدت مجروح شده بود وبلافاصله بعد از مداوا از بیمارستان به منطقه عملیاتی برگشته بود.
او ازاحوال برادرم فرهاد(احمد) اطلاع داشت
وقتی گفت: برادرم زنده است ازخوشحالی می خواستم پرواز کنم. چون با اون جراحتی که من از اودیده بودم فکر نمی کردم زنده بماند😍
خستگی را فراموش کردم شهید مجتبی گفت فرهاد(احمد) زیر اون آتش شدید دشمن وبارندگی ورودخانه طغیان کرده وخونریزی شدید،کار امام زمان بوده که نجات پیدا کرده😍
با روحیه ای مضاعف با باقیمانده گردان براه خود ادامه دادیم و بالاخره به چادرها یمان رسیدیم
ولی غم سنگینی با رسیدن به چادرها در دل ما بوجود آمد. .
جای خالی دوستانی که تا یکی دوشب پیش در محوطه گردان سینه میزدیم بسیار زیاد احساس میشد…
لباس کمیته ای برادر تقی قاسمی👆
…وهمانطور که به ما روحیه میداد اشکهایش هم سرازیر میشد…
تابه خاکریزهای خودمان رسیدیم یکی دوبار راه رو گم کردیم و وقتی به آنجا رسیدیم تعدادی ازبچه های گردان را دیدم به هر که میرسیدم خبر برادرم فرهاد (احمد)رو میگرفتم ولی بی خبر از او بودند!
نگران بودم…
رفتم کمی پشت خاکریز استراحت کنم که دوست بسیار خوبم هادی یونسیان رو دیدم!
اولش خیلی خوشحال شدم ولی یکدفعه یاد برادرشهیدش مجید افتادم😔
نمیدانستم چطور خبرشهادت برادرش را به او بدهم وقتی کنارش نشستم خودش با لبخندی غم انگیز گفت ..رفیقت هم شهید شد…. اشک توی چشمانم حلقه زد نمیدانم بهم آب یا آبمیوه ای داد و اشاره به سنگری کرد که برم اونجا تا موقع برگشت به مقر کمی استراحت کنم!
به جلوی سنگر رسیدم لباسهایم خیس وپوتینهایم پر از گل بود…
داخل سنگر شدم دوست بسیار خوبم منصور شیخ کبیر را دیدم
سنگر جای نشستن نداشت!
بهم گفت: بیا کنارم
بالاخره به هر زوری بود خودم را کنارش جا دادم وبه گفته منصور سرم رو پشت او گذاشتم و از زور خستگی در یک آن خوابم برد!
نمیدانم چه مدتی گذشت که به زور، منصور بیدارم کرد وگفت موقع رفتنه، وبا اندک باقیمانده بچه ها به طرف مقر براه افتادیم که یکدفعه دربین راه دوست عزیزم شهید مجتبی صدیقی رو دیدم …
… صبحگاه ها کنار هم ورزش میکردیم پا به پای هم میدویدیم،غذا میخوردیم می خوابیدیم….
وقتی همه رزمندگان به صورت پراکنده و جدا جدا آمدند و گرد هم جمع شدیم از یک گردان، یک گروهان خسته ومجروح، بیشترنمی شدیم!
همگی جراحت های سطحی برداشته بودیم احتیاج به تجدید روحیه و آمادگی جسمانی داشتیم واین زحمت بر گردن دو روحانی مبارز وبی همتا گردان، دایی رضا وشیخ غلام قندهاری بود که با برگزاری دعا ونیایش ودور هم نشینی ها درحفظ روحیه مان تا حدودی موفق بودند….
…. دقایق وساعتهای سخت وغم انگیزی را می گذراندیم. یک جورایی از زنده ماندن خودمان خجالت می کشیدیم هیچ کدام از بچه ها دوس نداشتند بدون دوستان شهیدمان به خانه هایمان برگردیم ،مدتی را با همین حال سپری کردیم که یک دفعه خبر آمد………..
ادامه دارد…..