جاده آسفالتی رسیدیم و………
بر روی آن مسیرمان را ادامه دادیم ،احساس خوبی از راه رفتن روی آسفالت(مسیر صاف) داشتیم. شهید رضا خراط هم با ما همراه شد گویا میدانست چند ساعتی بیشتر از عمرش نمانده است.
متوجه شدیم آسمان درحال روشن شدن است…
نماز صبح را درحال راه رفتن همگی خواندیم و بعد به فکر افتادیم اگر به اهداف تعیین شده مانند مرحله اول عملیات محرم نرسیم، در تیررس دشمن همه تار ومار میشویم. روی جاده شروع به دویدن کردیم و زیر آتش دشمن، مانند صبحگاه هان پای کوبان شروع به خواندن، امام اول …علی…. مرد دو عالم…علی…و…. کردیم بدین طریق به خودمان انرژی میدادیم.
خاکریز بلندی را مشاهده کردیم خودمان را به پشت آن رساندیم ، تلمبه خانه بود وخاکریزهای بلندی دور آن بود و سمت راست مان پاسگاه عراقی بود پر از نیرو، هنوز سقوط نکرده بود و رضا خراط و شهید مهدی واعظی برجسته با تعدادی از همرزمان مامور شدند تا به طرف اون پاسگاه بروند و عراقی ها داخل آن را به اسارت بگیرند. فاصله ای با ما نداشتند و آنها رو میدیدم.
من هم پشت سر رضا خراط براه افتادم ولی با عصبانیت گفت که همین جا بمانم تا او ماموریتش را انجام بدهد و برگردد..
خیلی خسته بودم همین باعث شد که به شهید بزرگوار رضا خراط زیاد اصرار نکنم. روی خاکریز دراز کشیدم و از خستگی زیاد خوابم برد مدتی بعد با صدای تیر اندازی از خواب پریدم و سر جایم نشستم، گیج بودم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟.
شهید مهدی واعظی رو دیدم که با چهرهای ناراحت ودرهم آمد و روبرویم نشست، خیلی ناراحت بود پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ ولی سرش رو بالا نیاورد وجوابی نداد. چندین بارالتماسش کردم تورو خدا بگو چه شده؟ … رضاخراط کجاست؟…. با صدایی لرزان گفت: موقعی که به طرف پاسگاه عراقی ها می رفتیم همه آنها به علامت تسلیم، دست ها رو بالا بردند ولی تا به عراقی ها نزدیک شدیم شروع به تیر اندازی کردند و رضا را به فیض شهادت رساندند. برای چندمین بار بود که دراین عملیات اشک در چشمانم حلقه می زد. باورم نمی شد که بهترین دوست دوران کودکی ام و دوران انقلاب و جنگ را از دست داده بودم….
شهید بزرگوار رضا خراط تا آخرین لحظات مانند برادری هوایم را داشت، دل نگرانم بود اینها روبوضوح احساس میکردم. واقعا دیگه برای شهادت می جنگیدم، روی برگشت به کوچه بچگی و رودررو شدن با پدر ومادرگرامی شان را نداشتم. لحظات پر دردی را سپری میکردم همانطور سرم را بین دو پایم گرفته بودم و تمام حرکات ورفتار رضا را در ذهنم مرور میکردم که شهید رضا موذن به پشتم زد وگفت: …محمود جان ناراحت نباش انتقامش را از بعثی های عراق می گیریم ….وهمینطور هم شد رزمندگان آمدند به پاسگاه عراقی ها حمله کردند وبیشتر نیروهای دشمن را به هلاکت رساندند وتعدادی را نیز اسیر کردند. از این موقعیت استفاده کردیم وپیکر این شهید بزرگوار را با کمک شهیدان مهدی واعظی برجسته ورضا موذن به کنار تلمبه خانه آوردیم وتحویل ماشین های امداد دادیم تا به عقب انتقال داده شود. شهید رضا موذن نمی گذاشت غم از دست دادن دوست بسیار خوبم، رضاخراط آزارم دهد و همه اش با اون حالت خاص خودش من را میخنداند.
درکنار هم پشت خاکریز بلندتلمبه خانه، با فراغ خاطر تکیه داده بودیم وباهم درمورد اتفاقاتی که توی عملیات برایمان افتاده بود صحبت میکردیم که ناگهان……….
ادامه دارد…….