سردار نظری

ادامه خاطرات عملیات محرم قسمت دوازده ( آخرین قسمت )

که ناگهان……..
انفجار مهیبی و دود و گرد وخاک ،من و رضا موذن را درخودش بلعید. گیج ومبهوت از اتفاقی که افتاده بود به شهید رضا موذن نگاه کردم صورتش پر از خون بود.. .
ترکش به گونه اش خورده بود وصورتش پر از خون شده بود. به خودم آمدم ، خاکها رو از درون چشمانم پاک کردم دیدم که چندین تانک دشمن از پشت سر ما بر روی جاده آسفالت بطرف ما میایند و با گلوله توپشان ما را هدف گرفته اند. .
نمی دانستیم به کجا پناه ببریم به هرطرف خاکریز که میرفتیم دشمن ما را هدف قرار میداد بچه ها سراسیمه به هرسو می دویدند ولی تانکها دست بردار نبودند فرصت نکردم صورت رضا موذن راببندم دستش را گرفتم ودرچاله کوچکی نشستیم و با وسایل اولیه امدادی که داشتم صورتش را از خون پاک کردم، دستش را روی باند گذاشت، تا از شدت خونریزی کاسته شود. به فکر رهایی از محاصره ای بودیم که در آن دچار شده بودیم..
بطور معجزه آسایی، خداوند باری تعالی چنان شجاعت وغیرتی در دل بچه ها بوجود آورد که هر کدام یک قبضه آرپی جی برداشتیم و….یاحسین …گویان به طرف تانکها هجوم بردیم. درحالی که کالیبرها و تانکها به طرف ما شلیک میکردند آرپی جی ها بود که به طرف تانک ها شلیک میشد. بخاطر دارم، یکی از تانکها را منهدم کردیم بقیه عراقی ها از تانک ها پیاده شدند وپا به فرار گذاشتند. تعدادی از آنها را بچه هایمان هدف قرار دادند. یک راننده تانک که در حال بیرون آمدن از تانک بود توسط یک پیرمرد‌ رزمنده هدف قرار گرفت وبه هلاکت رسید وبچه ها با گفتن ….ا..اکبر….شادی خودشان را نشان می دادند.

باور کردنی نبود چند تا بچه وپیر مرد که شاید تا بحال آرپی جی شلیک نکرده بودند توانستند در روز روشن بر روی جاده آسفالت ،بایستند وشجاعانه محاصره ای رو بشکنند .
مقداری از پشت سر مان خیالمان راحت بود ولی به راحتی در تیررس دشمن بودیم ومن با این👇رزمنده عزیز مرحوم عباسعلی قائمی در داخل سنگری بدون سقف پناه بردیم،

درست در تیررس بودیم، در پشت چند تا کیسه گونی، پناه گرفته بودیم وخیالمان راحت بود که گلوله ای به ما نمی خورد و در پشت سر ما هم دشمن نیست ولی فکرش را هم نمی کردم دیده بان عراقی درست روبروی ماست که استاد گرا دادن است و با دادن گرای درست ودقیقش میتواند داخل سنگر ما را از فاصله ای دور با خمپاره مورد اصابت قرار دهد. .
اونجا هم معجزه ای دیگر را مشاهده کردم ،خمپاره به یک یا دومتری ما خورد احساس کردم دنیا پشت رو شد، از زیر خاک ها وکیسه گونی ها سرم را بیرون آوردم ومشاهده کردم این همرزمم 👆نیز مثل من تا گردن زیر خاک رفته بود. هاج و واج مرا نگاه میکرد، ولی حتی یک ترکش کوچک هم به ما اصابت نکرده بود.

آرامگاه ابدیت شهدای عملیات محرم 🌺
پایان خاطرات عملیات محرم🖐

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا