.پاتکهای عراق تلفات زیادی بر ما بجا میگذاشت ، به همین خاطر ما را برای رفتن به خط آماده کردند.
در یک ستون و به طرف خط پدافندی به راه افتادیم .
ما را بعداز ظهر ودر روشنایی روز حرکت دادند از کنار جاده به طرف خط به یک ستون و با تجهیزات کامل به راه افتادیم.
پیشروی عراق از سمت راست ما باعث تسلط نسبی آنها به منطقه نسبت به روزهای قبل شده بود و دیده بانهای عراق براحتی ما را میدیدند به همین خاطر چنان آتشی به سر ما ریختند که فکر نمیکردیم هیچکدام زنده به خط برسیم به همین علت سر ستون راه رو اشتباه رفت و مانند سیبل تیراندازی و مانند یک هدف در معرض دید دشمن قرار گرفتیم و توپهای مستقیم تانکها ما را هدف قرار دادند در همین گیر و داد از جلوی ستون خبر رسید که برادرم فرهاد را دیده اند،
او ما را از دور دیده که چگونه زیر شلیک توپهای تانک عراق قرار گرفتیم و با موتور آمده بود و راه اصلی را به سر ستون نشان داده بود. بچه های گردان او را شناخته بودند و به او گفته بودندکه برادرت محمود ته ستون است و او به دنبال من آمده بود.
از طرف دیگر شانس آوردیم که آسمان کمی تاریک شده بود و ما را از دید دشمن تا حدودی خارج کرده بود، خسته و داغون و تشنه نای دویدن نداشتیم کمی جلوتر که آمدم برادرم را دیدم در حال دویدن مرا بوسید وگفت: ما را دیده که توپ مستقیم تانک به وسط نیروهای ما میخورده و فکر نمیکرده که کسی از ما زنده به خط برسه.
نمی توانستم بایستم چون ستون در حال حرکت بود و اگر می ایستادم از ستون جا میماندم ،برادرم فرهاد گفت: چیزی نمیخواهی؟ گفتم خیلی تشنه ام از بس دویده بودیم وانفجار بغلمان صورت گرفته بود، گلویم از تشنگی میسوخت و به سختی نفس می کشیدم. یکدفعه برادرم قمقمه اش را درآورد آب سردی در قمقمه اش بود در همان حالی که میدویدم چند جرعه ای نوشیدم حالم کمی بهتر شد بقیه اش را به نیروهای اطرافم دادم و قبل از خداحافظی با برادرم به او گفتم دوست بسیار خوبمان مجتبی صدیقی شهید شده است، اشک در چشمانش حلقه زد چون رفاقت نزدیکی با آن شهید داست. مرا بوسید و از او جدا شدم.
بالاخره به پشت خاکریز رسیدیم وبا فاصله ای چند متری هر کدام جداگانه شروع به کندن سنگر و جا پناهی برای خود کردیم.
کالیبرهای تانکهای دشمن سرخاکریز را هدف گرفته بودند و خاکریز به مرور زمان کوتاه میشد طوری که لودرها مجبور میشدن دوباره برایمان خاکریز بزنند ، جالب توجه نمازهایی بود که در اون شرایط سخت بچه ها میخواندند در حال دویدن در حال تیر اندازی و….
نمازشان ترک نمیشد صبح هر کس در گودالی انفرادی که برای خود کنده بود با همان تجهیزات وپوتین و بعضی اوقات بدون وضو نمازشان را میخواندند .
آسمان روشن شد سرم را از خاکریز بالا بردم صحنه عجیبی دیدم ، تا بحال این همه تانک در یک عملیات ندیده بودم.
کنار هم با فاصله ای کم، به گونه ای که فرمانده تانکها، از روی یک تانک به روی یک تانک دیگر میپرید و آنها را هدایت میکرد .
کم کم آتش تهیه عراق شروع شد این نشانگر یک پاتک سنگین بود کالیبر تانک ها و توپ مستقیم آنها کوچکترین حرکت را از ما گرفته بودصدای شنی های تانکها به گوش میرسید مشخص بود حرکت تانکها شروع شده است، اگر از پشت خاکریزها بیرون نمی آمدیم تانکها از رویمان رد میشدند به ناچار درحالی که دشمن جهنمی از گلوله و آتش برایمان درست کرده بود به روی خاکریز رفتم و با فریاد الله واکبر به طرف تانکها با آرپی جی شلیک کردم بقیه بچه ها نیز آمدند
کسی از دادن جانش هراسی نداشت
چیزی غیر از خاک وخون وگلوله وآتش دیده نمیشد از برادرانی که در آن صحنه یادم می آید دوست جانباز خوبم مرتضی عرب ومحمد مهدی جلالی وشهیدمحمدحسن منتظری فرمانده دلاور حاج سعید الهیاری و محمدرضا عباسی ومجید محمدی بود آتش دشمن آنقدر شدید بود طوری که در بعضی نقاط به خاکریز ما هم نفوذ کرده بود .جنگ تن به تن صورت گرفته بود به همین دلیل برادران تکاور از پایین و به سمت ما شروع به فرار کردند در همین موقع بود که همرزم خوبم مجید محمدی با تیر بار گرینوف جلویشان ایستاد و با فریاد به آنها گفت کسی حق ندارد فرار کند و با رگبار جلوی پای آنها شلیک کرد چند نفر از بچه ها میانجی گری کردند بالاخره اجازه داد آنها به عقب برگردندبه هر طریقی بود با دادن شهید و مجروح زیادی پاتک عراقی ها را خنثی کردیم دوست بسیار خوبم مرتضی عرب همانجا بر اثر اثابت ترکش خمپاره دستش از بازو قطع شدخدا با برادر شهیدش محمد کاظم که در عملیات کربلای پنج بشهادت رسید محشورش بفرماید
آتش شدید دشمن اجازه نداده بود که ماشین تدارکات ومهمات به ما برسد نه غذا داشتیم و نه مهمات ، شب فرا رسید
ادامه دارد…