سردار نظری

خاطرات دوره 6 ماهه و عملیات بدر سال 1363 قسمت چهاردهم

تشنگی به همه مسلط شده بود عراقی ها هم مثل اینکه از آتش تهیه ریختن خسته شده بودند وفرصتی پیش آمد تا دوستان همرزم را ببینیم وکمی با هم صحبت کنیم .
قرار شد یکی داوطلبانه برایمان آب تهیه کند ولی رفتن به عقبه خودمان برای آوردن آب هم زمان و هم توان بالا میخواست و احتمال زنده برنگشتن نیز زیاد بود، به همین علت تصمیم گرفته شد از کانالی که طرف دیگر خاکریز سمت دشمن بود آب بیاریم.
وجود آب در کانال را زمانی متوجه شدیم که خمپاره های دشمن داخل کانال جلوی خاکریز میخورد مقداری گل به سر ما میریخت.
بالاخره یک نفر داوطلب، جِلد خالی گلوله آرپی جی را گرفت و در تاریکی شب به آنطرف خاکریز رفت. فاصله ما با عراقیها خیلی کم بود ومواقعی که بالای سر ما منور روشن میشد دشمن کوچکترین تحرک ما را می دید به همین علت مقداری با کالیبر تانکها تیر اندازی کردند ولی این دوست داوطلب ما سریع برگشت همه خوشحال به سمتش دویدیم تا آب را از او بگیریم و بنوشیم ولی وقتی توی لوله را نگاه کردیم آب لجن بود بویش را نمیشد تحمل کرد چه بسا آن را خورد، ولی آنقدر تشنگی فشار آورد که چشمانم را بستم و چند جرعه ای سر کشیدم‌ شدت تشنگی باعث شد که مزه بدش برایم کمی قابل تحملتر شود.
مقداری استراحت کردیم وجای خودمان را کمی محکم کردیم چون میدانستیم که بعد از روشن شدن هوا پاتک عراق شروع میشود.

 

یکی از سخترین پاتکهای عراق در حال انجام بود هلکوپترهایشون بالای سر تانکها یشان مانور میدادند. طبق معمول قبل از پاتک، آتش تهیه شدیدی بر سر ما می ریخت و زیر آن آتش، پاتک خودشان را شروع میکردند و همزمان کالیبر وتوپهای مستقیم تانکها به طرف ما شلیک می شد اگر لطف حق تعالی نبود هیچ جنبنده ای زیر آن آتش نباید زنده میماند .
تانکها نزدیک شدند، الله واکبر گویان به روی خاکریز رفتیم وهر کس با سلاحی که داشت با آن مهمات کم شروع به شلیک میکردیم. نیروهای بعثی عراق که پشت تانکها در حال پیشروی به سمت ما بودند به راحتی دیده میشدند. آرپی جی اول به نفر بر عراقی خورد تمام عراقیها از آن خارج و پا به فرار گذاشتند .
مجید محمدی تیربارچی ما بود وشروع به تیراندازی به سمت عراقی ها کرد تعدادی از آنها کشته وتعدادی به پشت تانک دیگری فرارکردند و باعث روحیه گرفتن نیروهای ما شدند.
کمی پشت خاکریز نشستم تا نفسی تازه کنم که فرمانده شهید گردانمان میرقیصری را دیدم که با سر زخمی با موتور، فرمانده گردان کربلا سردار علی خانی را در حالی که تیری به دستش خورده بود وچهره او نشانگر درد شدید در دستش بود را به عقب میبرد. این آخرین باری بود که این شهید بزرگوار را می دیدم ، بعد از آن خبر شهادت این فرمانده گرامی به ما رسید. روحش شاد ویادش گرامی🌷🌷

 

صدای عراقیها بگوش میرسید و قدرت اینکه به بالای خاکریز بریم ونگاه کنیم رو نداشتیم.
عراقیها هم وقتی دیدند بعد از این همه آتش که بر سر ما ریخته اند و مدتیه از طرف ما هیچ گلوله ای شلیک نمیشه گمان بردند که همه ما کشته شدیم .
توی حال خودم پشت خاکریز نشسته بودم که ناگهان یکدفعه صدای هلکوپتری نزدیک شد تا آمدم به خودم بجنبم هلکوپتر را با فاصله نزدیکی بالای سر خودم دیدم آنقدر نزدیک بود که چهره خلبان آن را بوضوح دیدم در حالی که گلوله آرپی جی را درون قبضه آرپی جی قرار میدادم فریاد میکشیدم مجید بزنش …..مجید محمدی تیربار را مسلح کرد و هم زمان باهم به طرف هلکوپتر شلیک کردیم ولی به هدف نخورد چون با دیدن ما ،خلبان تعجب کرد که هنوز انسانی زنده مانده وسریع از ما دور شد.
دوباره تانکها شروع به شلیک کردند نیرو های ما بیشترشان شهید یا مجروح شده بودند وهر پنجاه یا صد متر یک نفر خط پدافندی را پوشش میدادیم برای اینکه دشمن کمبود نیروهای ما را متوجه نشود من چهار قبضه آرپی جی را مسلح کردم و هر ده بیست متر یکی را آماده شلیک پشت خاکریز گذاشتم و به همرزم باسابقه محمدرضا عباسی گفتم که هر وقت من یکی از آرپی جی ها را شلیک کردم به سراغ آرپی جی دیگه میرم و تو آرپی جی شلیک شده را سریع پر کن و به همین ترتیب ادامه بده تا دشمن فکر نکند تعداد ما محدود است.

پاتک عراق شروع شد تانکها به نزدیکی ما رسیده بودند، الله واکبر گویان به روی خاکریز رفتم و در حالی که باران گلوله می بارید به اطرافم نگاه کردم همان اندک نفراتی که مانده بودند خسته وتشنه و با روحیه ای داغون نشسته بودند. شاید گوشها دیگر صدای نزدیک شدن تانکها را نمی شنیدند.
روی خاکریز فریاد زدم ببینید تیر های عراقیها به من نمیخورد و با این روش کمی سعی کردم به بچه ها روحیه بدم .
شروع به شلیک اولین آرپی جی کردم دومی هم شلیک کردم و محمدرضا عباسی تا خواست گلوله اولی را پر کند، من سومی را هم شلیک کردم.
که ناگهان با توپ مستقیم تانک جای اولین آرپی جی من رو زدند و محمدرضا عباسی به شدت از ناحیه سر مجروح شد خون تمام صورتش را پر کرده بود، سرش را بستیم در گوشه ای پناه گرفت چون اصلا به عقب نمیتوانستیم برگردیم. پیروزی یا شهادت شعار همه رزمندگان جان بر کف بود.
پشت سر ما چندین کیلومتر آب و نیزار بود و مقابلمان دشمنی با تمام قوا، درنتیجه عقب نشینی دست کمی از حمله نداشت برای همین همان تعداد محدود ایستاده بودیم که یا پیروزی و یا شهادت نصیبمان بشود .
بعد از زدن چند آرپی جی دیگر ناگهان توپ مستقیم تانکی هم به مقابل من اصابت کرد چیزی متوجه نشدم، بعد ازچند دقیقه هوشیار شدم خوشبختانه ترکش نخورده بودم ولی موج انفجار حسابی سیستم بدن و مغزم را از کار انداخته بود. وقتی بلند شدم شهید محمد حسن منتطری را دیدم که سر به سر من میگذاشت ومیخندید که حاج سعید الهیاری و محمد مهدی جلالی به او گفتند وقت شوخی نیست .
پسر با روحیه ای بود همه دوستش داشتیم و از کنار من و محمد مهدی تکان نمیخورد .
از سمت پایین خودمان میدیدیم که عده ای دارند عقب نشینی می کنند مثل اینکه عراقیها موفق شده بودند از فاصله ای پایین تر از استقرار ما ،خط را بشکنند .
عده ای که به عقب برمی گشتند به ما پیشنهاد دادند عقب نشینی کنیم ولی ما تا دستور فرمانده مان نمیرسید عقب نشینی نمیکردیم .
همه مُهماتمون تموم شده بود ، به دور و برم نگاه کردم یک خمپاره شصت دیدم که از ارتشیهای تکاور بجا مانده بود .
تا حالا از خمپاره استفاده نکرده بودم با یکی از بچه ها جانباز عزیز مسعود نظارت گلوله های خمپاره را آوردیم و بدون اینکه تنظیم کردن قبضه خمپاره را بلد باشیم تند و تند همه را شلیک کردیم .
دیگه مهمات نداشتیم وعراقیها نزدیک ما……..
ادامه دارد……..

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا