سردار نظری

خاطرات دوره 6 ماهه و عملیات بدر سال 1363 قسمت پنجم

.ارتباط گردان ما با لشگر و گردان کربلا و دوستانمان به کلی قطع شد وبرای تبادل نشدن اطلاعات، گردان ما را محصور کرده بودند و سریع ما را آماده آموزشهای مختلف آبی خاکی کردند روزها آموزشهای نظامی (سلاح،قطبنما،رزمی،آمادگی جسمانی …..)وشبها آموزش بلم سواری در آبگرفتگیهایی که در آن منطقه وجود داشت آماده میکردند.

 

شبهای بسیار سرد راسپری میکردیم
به خاطر ناوارد بودن در بلم سواری ،شبی چند باردر آب سرنگون میشدیم وبالباس خیس مجبور بودیم که به بلم سواری خود ادامه بدهیم به همین علت بچه ها بیشترشان سرماخوردگی پیدا کردند ومن گوش درد شدیدی گرفتم که چرک وخون از گوشم می آمد وچون از لحاظ امنیتی، اطلاعات خارج از گردان درز پیدا نکند، تا اجباری پیش نمی آمد بیرون از محوطه گردان نمی بایست برویم ولی من را به خاطر درد زیاد با سیدی که نامش یادم نیست و بچه اراک بود و راننده تدارکات گردان ، من را با او به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند.

 

بیمارستان شهید بقایی اهواز در دوران جنگ 👆
_______________________________
….وارد بیمارستان شدیم بعد از مقداری معطلی من را به اطاقی راهنمایی کردند ،وقتی وارد اطاق شدم آقا وخانم دکتری با وسایلی که مخصوص درمان گوش بود منتظرم بودند با لبخندی من را به روی صندلی نشاندند ومشغول معاینه گوشم شدند چون کم سن وسال بودم مانند بچه ها با من برخورد میکردند ومیخندیدند؛سوالهای عجیب غریبی از من میپرسیدند؟ ومن با خجالت، دست پا شکسته جوابشان را میدادم از ظاهر و لحن صحبت کردنشان متوجه شدم از آمدنشان در جبهه ناراضی بودند.
بعد ازمن سوال کردند امام زمان در جبهه ها حضور دارد ؟درسته؟ من با حالتی بریده بریده و خجل گفتم آره هست .
خانم دکتر گفت کجا؟ گفتم در عملیاتهای محرم ۶۱ و والفجر ۴. ۶۲ رزمندگانی در کنارم شهید شدند که قبل از شهادتشان امام زمان راصدا میزدند و با فریاد باقی نیروها را به سمت جلو تشویق میکردند. فریاد میزدند امام زمان جلوتر، منتظر ما هست از چیزی نترسیم و……
در حالی که چرک وخون رو از درون گوش من شست شو میدادند آقای دکتر با خنده گفت: خودت امام زمان را دیدی؟ من با مکث وقدری تفکر گفتم من لیاقت دیدنشان را نداشتم…
معاینه تموم شد سید پشت در بود تا من رو دید گفت چرا اینقدر معطل کردی؟ ومن ماجرا رو بهش گفتم و او خیلی ناراحت شد و خواست با آنها برخورد کند ولی من التماسش کردم وجلویش را گرفتم و سریع به مقرمان برگشتیم .
مدتی بعد شهید میرقیصری تمام گردان را جمع کرد اولش فکر کردیم که عملیات نزدیکه و میخواهند ما را توجیح کنند ولی گفت که همه باید آماده یک سفر طولانی باشیم……
ادامه دارد…….

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا