سردار نظری

خاطرات دوره 6 ماهه و عملیات بدر سال 1363 قسمت هفتم

با اینکه نمیدانستم این انتخاب برای چیست ولی خیلی تلاش کردم جزء این منتخبین باشم. فقط همین را میدانستم هرچه باشد به نوک ستون برای عملیات نزدیکتر میشوم .
بعد از گزینش وامتحان شهید بزرگوار احمد قاسمیان و جانباز عزیز محمود بهشتی انتخاب شدند.
آموزشهای جداگانه ای از قبیل غواصی را دیدند ،فرماندهان در هر دسته خط شکن به دو نفر غواص آموزش مخصوص میدادند و در دسته سازماندهی میکردند.

در همین روزها بوی عملیات به مشام میرسید خوشحال بودیم که روز موعود نزدیک است ولی من هنوز بحال این شهید غواص احمدقاسمیان غبطه میخوردم خیلی دوست داشتم جای ایشان بودم.
فرمانده گردان خط شکن محمد رسول الله (ص)شهید میرقیصری بعد از نماز مغرب و عشا همه ما را جمع کرد نور فانوسها را کم کردند و در حالی که صدایش میلرزید در تاریکی آن شب یکدفعه گفت چند نفر میخواهیم که پیشمرگ بقیه بشوند و خودشان را روی مین بندازند ، ناگهان همه دستهایشان را بالا کردند و بلند شدند و گفتند لبیک..لبیک…😢
شهید میرقیصیری گریه افتاد و همه به گریه افتادند.
او گفت میخواستم امتحانتان کنم درود بر شما …و گفت گردان ما خط شکن است و احتمال دارد همه ما شهید بشویم و صحنه شب قبل عاشورا را برای ما تداعی کرد و گفت در این تاریکی هر کس دوست دارد برگردد هیچ اجباری نیست صحنه عجیبی بود حس غریبی در همه بوجود آمده بود و آن شب هر کسی به گوشه ای در تاریکی رفتند و دعا و نماز شب میخوانند.

فردای آن روز ما را به جزیره مجنون بردند آنجا که رسیدیم متوجه شدیم که گردانهای خط شکن لشگرها را یک شب جلوتر از گردانهای دیگر وارد منطقه عملیاتی کردند. ولی کادر گردان کربلا برای توجیه منطقه عملیاتی آمده بودند و شهید مجتبی صدیقی را در میان آنها مشاهده کردم ،وصیت نامه ام در جیبم مانده بود ویادم رفته بود که به تعاون گردان تحویل بدهم ناگزیر به شهید مجتبی صدیقی گفتم وصیت نامه ا م را بگیرد ولی او قبول نکرد و با خنده گفت من شهید میشوم برو خدا روزیت را جایی دیگه بده.!!!!!!!!
در همین حین دوست بسیار خوبم جانباز عزیز هادی یونسیان رو دیدم و وصیت نامه ام را به او دادم وبا آنها خداحافظی کردم و به سمت قایقها رفتم.

ما را سوار بر قایق کردند وچندین کیلومتر در عمق جزیره پیش رفتیم به پلهای شناور رسیدیم که نیروهای رزمی مهندسی لشگر برای مستقر شدن ما درست کرده بودند و بمدت چند شبانه روز بر روی آن پلها باید مستقر می شدیم و در شبی که آسمان تاریک بود بی سر و صدا ما را منتقل کردند تا برای عملیات مسافت کمتری با دشمن داشته باشیم و سریع دشمن را غافلگیر کنیم .
می بایست هوا که روشن شد تا شب ما بی سر وصدا وبی تحرک بدون اینکه دشمن بویی ببرد روی آن پلها بخوابیم ، چادر ها را کوتاه برپا کرده بودیم که از نی ها بالاتر نرود در آن چند روز نشسته نماز میخواندیم و کمترین تحرک را داشتیم و با نی پلها و چادرها رو استتار کردیم که هواپیماهای عراق که هر روز برای شناسایی پرواز میکردند متوجه حضور ما در آنجا نشوند.
شرایط خیلی سخت بود ولی این سختی در کنار همرزمهای خوبم به ساعتهای خوشی مبدل شد.

 

 

بیاد دارم با دوست بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نظارت چه شوخیهایی که در اون شرایط سخت انجام نمیدادیم انگار نه انگار که نزدیک دشمن وبه شب عملیات چند ساعتی بیشتر نمونده است.
شبی که همه منتظرش بودیم فرا رسید قایقهایی به نام چینکو که در هر کدام جای هفت نفر نشستن بود برای استقرار ما آورده شد و تعدادی سوار بلم شدند و من با مسعود نظارت و سید حسن سادات و شهید‌ سیدحسین حسینی و محمدمهدی جلالی و……داخل چینکو نشستیم، با پارو و در یک ستون آهسته شروع به حرکت در نی زارها کردیم خیلی خوشحال بودم سر از پا نمیشناختم برای همین پارو را از بچه ها گرفتم و با انرژی شروع به پارو زدن کردم .
بچه های اطلاعات عملیات، شب قبل در آبراها علامت گذاری کرده بودند ولی با این حال نمیدانم چرا بارها در آبراها سر گردان شدیم و راه را گم میکردیم اینقدر پارو زده بودم کف دستهایم خون می آمد.
بالاخره با سختی فراوان به نقطه رهایی رسیدیم ،صدای شلیک از سمت لشگرهای عمل کننده همجوارمان به گوش میرسید بعد از چند دقیقه عراقیها متوجه گردان ما شدند و تیراندازی شروع شد…

 

ادامه دارد……..

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا