درحالی که نیم نگاهی به سمت شلیک دوشگاه دشمن داشتم تمام فکر و ذهنم در جستجوی راهی برای فرار بود، به آرامی و با شنا کردن خودم را آهسته از دشمن دور میکردم .
گلوله ها که به داخل آب میخورد قطرات آب مانند ترکش به صورتم میخورد و جلوی دیدم رو میگرفت چند متری نرفته بودم که یک قایق یا لنج آهنی که آن هم مورد اثابت دوشگاه دشمن قرار گرفته بود در حال عقب نشینی بود که به هر زحمتی بود دستم را به قسمتی از قایق گیر دادم در همان حالی که حرکت میکرد من را نیز باخودش میبرد درخواست کمک دادم، ولی از درون قایق صدای ناله می آمد به سختی داخل آن را نگاه کردم تعدادی شهید ومجروح داخل آن بودند و خودشان بیشتر به کمک احتیاج داشتند .
خیلی تلاش کردم خودم رو به داخل قایق برسانم ولی حرکتهای مارپیچ قایق و نی ها که به سرو صورتم میخورد این کار رو برام خیلی سخت ودشوار کرده بود .
بالاخره امداد خداوند شامل حالم شد و درحالی که عضلات دست وپایم کرخ شده بود خودم رو به داخل قایق پرتاب کردم ،خیلی سردم شده بود در لابلای شهید ومجروحان هرطور بود خودم را جا دادم.
از روشنی کمی که در آسمان پدیدار شده بود فهمیدم که اذان صبح گذشته با همان وضعیت نماز را خواندم ومدتی را در آبراه سرگردان دور میزدیم که قایقی آمد وگفت پشت سر ما حرکت کنید .
او ما را به خط مقدم رساند ،
هوا کاملا روشن شده بود لب رودخانه از شهدایمان و همچنین جنازه های عراقی پر شده بود. با وضعیتی که شب عملیات تا صبح داشتم با دیدن این همه جنازه حال بدی بهم دست داد ،از شب تا صبح توی آب با لباسهای خیس حسابی من رو از پا در آورده بود سرما در استخوانم نفوذ کرده بود یک سنگر عراقی دیدم ، رفتم داخل آن را جستجو کردم، لباسی پیدا کردم وپوشیدم. پوتینهایم را از گل وآب خالی کردم وخودم را دوباره مهیای ادامه عملیات کردم. تنها فکرم در آن لحظه پیدا کردن همرزمهایم بود ونگران شهادت آنها نیز بودم.
بعد از مدتی بچه های دسته خودمان را دیدم با خوشحالی به طرف من دویدند و از زنده بودن من بسیار خوشحال بودند ،گویا پیکر شهیدی را دیده بودند و فکر میکردند من شهید شدم بعدها فهمیدم پیکر شهیدی را که دوستانم در تاریکی شب دیده بودند شهید بزرگوار عیدمحمد عرب انصاری بود است.👇
این شهید بزرگوار که شباهت زیادی از نظر فرم موها وصورتش به من داشت با من اشتباه گرفته بودند. خیلی ناراحت شدم چرا که این شهید بزرگوار نیز جز افراد دورهمی هایی که ما با شهید احمد قاسمیان داشتیم، بود و فردی بسیار آرام و متین بود تا سوالی ازش نمی پرسیدی حرف نمیزد.
روحش شاد ویادش گرامی🌷🌷🌷🌷
از دیگر دوستان همرزمم پرس و جو کردم واز شهادت احمد قاسمیان و علیرضا عمودی مطلع شدم ،از یک طرف خوشحال که خط مستحکم دشمن را شکسته بودیم و از طرف دیگر ناراحت از غم از دست دادن عزیزانی که شب و روزهای خوب و بیاد ماندنی را در کنار هم گذرانده بودیم.
از یک گردان ،گروهانی نمانده بودیم و همین تعداد کم را دوباره سازماندهی کردند و همان اول خشکی پشت جاده ما رو مستقر کردند ودستور دادند هر چند نفر کنار هم سنگری حفر کنیم و برای پاتکهای دشمن آماده باشیم ومقداری استراحت کنیم تا گردانهای عملیاتی که بعداز ما وشکستن خط دشمن آمده بودند به پیشروی خودشان ادامه بدهند .
من با شهید طلبه کم سن وسال محمدحسن منتظری و دوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی شروع به کندن سنگرهای انفرادی کردیم ولی دلم طاقت نمیاورد فکر برادرم فرهاد ودوست بسیار خوبم شهید مجتبی صدیقی نمیگذاشت آرام بگیرم و بدون اینکه از فرماندهانم اجازه بگیرم رو به دشمن و تنها ، زیر آتش شدید به طرف گردان کربلا براه افتادم.
ادامه دارد…….