سردار نظری

ادامه خاطرات عملیات محرم قسمت پنجم

..ولی رودخانه ای که می بایست کم‌عمق باشد، با بارش شدید باران، فشار آب آنقدر زیاد شده بود که آب رودخانه ما رو با خودش میبرد.

بخاطر دارم به کمک برادرم فرهاد، هادی یونسیان و شهید رضا خراط زنجیره ای درست شد و من و شهید مجید یونسیان که کم سن تر بودیم همراه با بقیه رزمندگان به آنسوی رودخانه برده شدیم، رگبار گلوله ها هر لحظه بیشتر بر سر ما میریخت….

همه در یک‌ ستون از آب خارج شدیم و شروع به دویدن کردیم بعد از رودخانه سراشیبی تندی بود انقدر که بچه های قبل از ما با لباسهای خیس از این سربالایی بالا رفته بودند و لباسها و توی پوتین خیس و زمین گل و لغزنده شده بود!
همگی سُّر میخوردیم وبه زمین می افتادیم ولی با کمک دوستان بالا رفتیم و زیر آتش شدید دشمن شروع به دویدن کردیم✌️

سطح وسیعی از زمین صاف و هموار بود!

صدای ناله هم سنگرانم بگوش میرسید بمانند برگ خزان به زمین می افتادند وشهید می شدند😔

شهید مجید یونسیان هم در همان منطقه تیر خورد و به درجه شهادت نایل آمدند🌹

قدری که جلوتررفتیم خمپاره ای نزدیک صف همرزمان خورد.

شدت انفجارآنقدرشدید بود که چندین نفر به شهادت نایل آمدند🌹

یکدفعه دستورآمد ‌همان جا زیر آتش دشمن بنشینیم…

از درون دود وغبار، آتش دهنه کالیبر دشمن را که به طرفمان شلیک میکرد می دیدم!

در همان‌ لحظه صدای آشنای شعر خواندن مجروحی درسروصدای گلوله ها وخمپاره ها گوشم را نوازش داد…
بی اراده به پا خواستم، نفر پشت سری ستون ،بند ‌حمایلم رو گرفت و گفت بشین برادر الان تیر میخوری، ولی من به حرفش گوش نکردم چون صدا برایم خیلی آشنا بود بوته ای مانع دیدن صاحب صدا میشد جلوتر رفتم منور بالای سرم روشن شد وچهره اش را بطور واضح دیدم…

برادرم ( فرهاد) بود که همراه باحسین رحمانی وشهید علیرضا رضایی در حال بستن زخمهایش بودند.

او همچنان شعر میخواند…

گیج شده بودم نمیدونستم آن لحظه باید چکارکنم ⁉️

از شهید رضایی که امدادگر دسته بود پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟

سکوت کرد!!!

درهمان لحظه به بچه ها دستور حرکت دادند ولی من پای رفتن نداشتم، بغض گلویم روگرفته بود😭

ستون براه افتاد و من همچنان بهت زده برادر سر تا پا خونی ام را نگاه میکردم و دیگر توجهی به تیر و ترکش هایی که از اطرافم میگذشت نداشتم😔

برادرم فرهاد رو خیلی خاص دوست داشتم❤️

هوای من رو درهر زمان وشرایطی داشت.

در لحظات آخرنزدیک عملیات، من رو به گروهان شهید منصورجلالی که برادرم فرهاد، معاون آن شهید بزرگوار بود انتقال دادند.
نگرانی ای درچهره اش موج میزد، طبیعی بود برادر بزرگتر برای برادر کوچکتر دل بسوزاند!

یاد دو برادران شهید آن عملیات بخیر…

🌹حقیقت ها و غفوری ها🌹

ستون بچه ها فاصله اش هر لحظه با من بیشتر و بیشترمی شد!

رو به اخویم، فرهاد کردم وگفتم چیزی لازم نداری،او با صدای رسا گفت: این بچه رو از اینجا ببرید!

دلم نمی آمد تنهایش بگذارم غرق در خون بود این را زمانی که منورهای بالای سرمان روشن می شد بوضوح میدیدم. به ذهنم خطور کرد اخویم شهید می شود!

دوباره با عصبانیت گفت:

این بچه رو یکی از اینجا ببره…

میدانستم برای حفظ روحیه ام، قصد داشت من را از خودش و از دیدن آن صحنه براند.

از او شفاعت خواستم وبا چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، شروع به دویدن کردم وخودم را به ستون درحال حرکت رساندم و در زیر گلوله های دشمن پیش میرفتم و با فریاد

✊ یا مهدی و الله اکبر…✊

سعی در بالا بردن روحیه خود وفراموش کردن صحنه غم انگیز مجروحیت برادر داشتم و با اندیشه شهید شدن برادرم، با کینه ای چندین برابر شروع به تیراندازی به سمت دشمن میکردم و دوست بسیار خوبم منصور شیخ کبیر با من همراه شد وقصد داشت به من روحیه بده، که ناگهان…..

ادامه دارد…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا