سردار نظری

ادامه خاطرات عملیات محرم قسمت هشتم

و ما هنوز در حال پیشروی….

به جاده آسفالت رسیدیم وباچند نفر از نیروهای دیگر مسیرمان را بر روی جاده ادامه دادیم.
بعد از گذشت دقایقی از روبرویمان یک جیپ با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود.
به چند متری ما که رسید متوجه ما شد، ایستاد وپنج عراقی که همگی لباس پلنگی برتن داشتند هر کدام به سمتی فرار کردند…🏃
یکی از آنها سروان چاقی بود که به علت وزن زیادش نمیتوانست زیاد دور بشود وپشت بوته ای پنهان گشت. تعدادی از بچه ها به تعقیب ان چهار عراقی رفتند و آنها را به هلاکت رساندند.
اما من به دنبال آن سروان عراقی چاق رفتم…
به چند قدمی اش که رسیدم، از پشت بوته دستش رو بالا گرفت وبه طرفم آمد، با اشاره به او فهماندم که جلو بیاد از انجایی که آسمان درحال روشن شدن بود و بچه های گردان ما هم نزدیک بودند قصد داشتم او را اسیر کنم وباخود ببرم…

 

ولی ناگهان از پشت سرم صدای رگباری آمد وسروان عراقی به زمین افتاد!

به پشت سر برگشتم یکی دونفر از بچه های گروهان دیگه بودند که سروان عراقی رو به رگبار بسته بودند به آن ها گفتم که من را نیز نزدیک بود با تیر بزنید…

حسابی گیج شده بودم مقصدمان نامعلوم بود آسمان روشن شده بود خسته ،تشنه ،گرسنه وپراکنده در تیررس دشمن درحال پیشروی بودیم…

به خاطر روشنایی و در دید بودن، داخل رودخانه ای خشک و بی آبی که در کنار جاده بود به راه افتادیم، تا از دید دشمن پنهان باشیم.

کاتیوشای دشمن شروع به شلیک کرد، چند تایش به نزدیکی ما اصابت کرد، خودم را در لوله ای سیمانی که معمولا برای عبور آب زیر پل نصب میشود، پرتاب کردم!

براثر موج شدید انفجار گلوله کاتیوشا ،سنگ یا کلوخهای سفتی به باسنم خورد
اولش فکر میکردم که ترکش خوردم ولی بعداز چند لحظه متوجه شدم که ترکش نخوردم درد شدید باعث میشد لنگ لنگان مسیر خودم را ادامه بدهم.

تعدادی هم آنجا مجروح شدند!

فرماندهان در روشنایی روز، دستور پیشروی به ما داده بودند. مثل اینکه به اون اهدافی که میبایست برسیم هنوز نرسیده بودیم.

چند لحظه ای طول کشید تا بفهمیم کجاییم،دست همدیگر رو گرفتیم وبه کمک هم وبه سختی از جایمان بلند شدیم ودرمیان گرد و غبار به طرف بچه ها رفتیم تا ببینیم آنها سالم هستند یا نه ؟
ولی با صحنه دلخراش وناراحت کننده ای مواجه شدیم😔

 

 

باحال بدی که من و رضا براثر انفجار گلوله کاتیوشا داشتیم به بالای سر بچه ها رفتیم

یکی از گلوله های کاتیوشا درست وسط گروه ما خورده بود وگودال بزرگی بوجود آورده بود.

شهید ومجروح زیادی داده بودیم

من و رضا با کوله امدادگری که هر کدام همراه داشتیم شروع به بستن زخم مجروحین کردیم.

واقعا گیج از انفجار و مات از صحنه ای که گودال قتلگاه را برای من تداعی میکرد بسر میبردم.

دوست خوبم علیرضا رضوانی از ناحیه دوپا به شدت مجروح شده بود و شهید رضا خراط شروع به بستن زخمهایش کرد و من بالای سر رجبعلی امیری رفتم😭

 

 

روحش شاد🌷🌷🌷🌷🌷
به دلیل وضعیت سوختگی که از ناحیه صورتش داشت با کسی زیاد قاطی نمی شد، ولی بامن خیلی صمیمی بود.

چشمانش باز بود ومردمک چشمانش حرکات من را دنبال میکرد.

کنارش نشستم وبا لبخندی تلخ گفتم:
چطوری رجب؟
خوب میشی نگران نباش.🙏

همانطور که از کوله، باند زخم را در می آوردم به جراحتش نگاه میکردم از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود ولی تمام لباسهایش پر از خون بود و با آن چند عدد باند نمی شد جلوی خونریزیش روگرفت من سریع چفیه دور گردنم رو باز کردم ودر حالی که زخم هایش رامی بستم ،با او شوخی میکردم.

بهش گفتم: رجب شفاعت یادت نره😢

فقط باچشمان معصومش من رو نگاه میکرد، حرفهایی داشت ولی نمیتوانست بازگو کند، انگار میدانست شهید می شود…

یکدفعه صدای شهید رضا خراط آمد که داد میزد:

محمود …بیا کمک ….

رجب رو آهسته به کناری کشاندم وهمانطور که به طرف مجروح های دیگه میرفتم با چشمانش من را تعقیب میکرد بالای سر محمد رضا عامریان رفتم و آرزوی چند دقیقه قبلش را بیاد آوردم و چه زود برآورده شد و با چند تن از دوستانش با هم پر کشیدند ولی من رو سیاه را با خودشان نبردند😢

شهید رضا خراط با تجربه و شجاعتی که داشت هم به من روحیه میداد و هم به مجروحین میرسید …

موقعیتی شد تا بروم و جویای حال رجب شوم.
دوباره بالای سرش رفتم چشمانش بسته بود دیگه با مردمک چشمش راه رفتن من را تعقیب نمیکرد 😭

صدایش کردم جواب نداد!

به بالینش رفتم بادست لمسش کردم مشخص بود که شهید شده دیگه از برادرم یادم رفته بود و تنها به پیکر تکه پاره دوستانم زُل زده بودم و تمام حرکات و حرفهایشان مانند فیلم از جلوی نظرم میگذشت…

باصدای فریاد شهید رضا خراط ناگهان به خودم امدم!!!! که میگفت:

محمود …محمود….برو برانکاد پیدا کن تا مجروح ها رو جابجا کنیم

الان که فکر میکنم احساس میکنم شاید میخواسته مرا از دیدن آن صحنه ها ( اعضای پاره پاره شده دوستانم) کمی دور کند!

شهید رضاخراط بعد ازمجروح شدن برادرم فرهاد خیلی هوای من رو داشت نمیگذاشت ازش جدا بشم.

در همان موقع بود که تعدادی از نیروهای ارتش از کنار ما و با سرعت در حال عقب نشینی بودند و به ما گفتند:

فرار کنید عراقی ها…عراقی ها….
ولی ما توجه ای نکردیم و
رضا از آنها درخواست کمک کرد، به انها گفت ما مجروح داریم حداقل برانکادی که دارید به ما بدهید تا مجروح هایمان را حمل کنیم؟
ولی بی توجه نگاهی به شهدا و زخمیهای ما کردند و رفتند!

رضا گفت: محمود برو برانکاد وکمک پیداکن وباخودت بیار….

شروع به دویدن کردم وچند متر عقب تر ارتشی ها رو دیدم که همگی پشت تپه ای پنهان و زمین گیر شده بودند.

صدای رگبار مسلسل ها وعبور وحشتناک گلوله ها از پشت سرمان، من رو مجبور به خوابیدن کرد!

تعجب کرده بودم، چطور از پشت سر تیر اندازی میشه!

باخود حدس زدم حتما نیروهای خودی ارتشیها رو بجای عراقیها اشتباه گرفته اند.

نمیتونستم دیگه برگردم، چطور می بایست به رضا خراط خبر میدادم⁉️

سینه خیز خودم رو به نیروهای ارتشی رساندم…..

آنجا بود که متوجه شدم……….

 

شاید حدود بیست نفر از گردان باقی مانده بودیم!
تقریبا همون افرادی که بعد از اعزام گردان به آنها پیوسته بودیم…
همانطور که خسته به راه خود ادامه میدادیم شهید محمد رضا عامریان با شوخی و خنده بهم گفت چقدر خوبه اگه قراره شهید بشیم همه با هم بریم .
این شهید بزرگوار خیلی جمع بچه ها رو دوست داشت و اُنس عجیبی به هم گرفته بودیم..
از بقیه افراد گردان خبری نداشتیم ،درکناره رودخانه دستورآمد که خودمان را پنهان و کمی استراحت کنیم.

در این فاصله فرمانده ها هم با بی سیم با فرمانده بالاتر شور و مشورت کردند، که دوباره صدای شلیک قبضه کاتیوشا آمد…

اینبار ازصدای قبضه فهمیدم گلوله ها احتمالا روی سر ما به زمین میخورد، خودم را به جداره دیواره کنار رودخانه درگودال کوچکی چسباندم همانطور که صدای قبضه هنوز ادامه داشت اولین گلوله در نزدیکی ما به زمین خورد دومی موجش تمام خاک وکلوخها رو به سر وصورت ما زد ولی سومی وچهارمی و……
دیگه چیزی متوجه نشدم احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده درحالی که جراحتهای سطحی برداشته بودم وجایی رو نمیدیدم قصد دور شدن از آن منطقه را داشتم و بی هدف بسمت جلو میدویدم وپنجاه شصت متر جلوتر خودم رو به روی زمین در گوشه ای انداختم…

پشت سرم رو نگاه کردم گرد وخاک آنقدر زیاد بود که هیچ نمیدیدم فقط شهید بزرگوار و دوست بسیار خوبم رضا خراط رو دیدم که از توی اون گرد و غبار بیرون آمد و در کنار من خودش را به زمین انداخت!

اوهم مثل من جراحتهای سطحی برداشته بود
گفت: سالمی.؟
گفتم: آره، خودت چطوری؟

 

محمد رضا شهید شده بود…

👆نگاهم به پای قطع شده اش افتاد👆

مرا در جای خود میخکوب کرد ،صدای ناله مجروحی توجه ام راجلب کرد به سراغش رفتم دوتا از انگشت های دست راستش قطع شده بود به هر زحمتی بود دستش رو بستم و فقط بهت زده صحنه دلخراش را می نگریستم!
و هر چه نگاه میکردم بقیه شهید شده بودند.

شهید غفوری وشهید رنجی که با سن کمشان درگروه های مقاومت قبل از جنگ فعالیتهای زیادی داشتیم حالا پیکر بی جانشان را روبروی خود میدیدم…

 

ادامه دارد…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا