سردار نظری

خاطراتی از عملیات محرم

…..انفجار خمپاره آنقدرشدید بود که چندین نفر شهید شدن🌹
صدای آشنای مجروحی را درسروصدای گلوله ها وخمپاره ها شنیدم
سریع پاشدم
نفر پشت سری، لباسم راگرفت گفت بشین الان تیر میخوری
توجه نکردم
جلوتررفتم منور بالای سرم روشن شد وچهره اش رادیدم…
برادرم (فرهاد)بود که حسین رحمانی وشهید علیرضا رضایی درحال بستن زخمهایش بودند
واوداشت سرود می‌خواند
گیج شده بودم
نمیدونستم آن لحظه باید چکارکنم⁉️

ازشهید رضایی که امدادگربود پرسیدم چی شده؟
سکوت کرد!!!
دستور حرکت دادند ولی من پای رفتن نداشتم، بغض گلویم روگرفته بود😭
ستون براه افتاد و من همچنان بهت زده برادر سرتاپا خونی ام را نگاه میکردم ودیگر توجهی به تیرو ترکش هایی که ازاطرافم میگذشت نداشتم😔
فاصله بچه ها هرلحظه بیشترمی شد!
به برادرم گفتم چیزی لازم نداری
با صدای رسا گفت: این بچه رو از اینجا ببرید
دلم نمی آمد تنهایش بگذارم غرق درخون بود
این را زمانی که منورهای بالای سرمان روشن می شد بوضوح میدیدم.
به ذهنم خطور کرد اخویم شهید می شود!
دوباره با عصبانیت گفت:
این بچه رو یکی از اینجا ببره…
میدانستم برای حفظ روحیه ام، قصد داشت من را ازخودش و ازدیدن آن صحنه براند.

از او شفاعت خواستم وبا چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، شروع به دویدن کردم وخودم را به نیروها رساندم و درزیرگلوله های دشمن پیش میرفتم وبافریاد
یامهدی و الله اکبر
سعی دربالابردن روحیه خودودیگران داشتم و با اندیشه شهید شدن برادرم شروع به تیراندازی کردم
دوست خوبم منصورشیخ کبیر همراهم شد وقصد داشت بمن روحیه بده، که ناگهان صدای غرش تانکها راازپشت سرشنیدیم
اول فکرکردیم خودیه
لحظه ای قوت قلب گرفتیم
اما باصدای فرماندهان که فریاد میزدند:
آرپی جی زن….
آرپی جی زن…
متوجه شدیم که تانکهای عراقی است !

از روبرو کالیبر دشمن و از آسمان خمپاره و کاتیوشا و از پشت سر ، تانکها امانمان رو بریده بودند.
در همون حال بیاد برادرم فرهاد بودم که شهید شده،
آیا امدادگرها توانستند ببرنش عقب یانه …
همه اش ذهنم رو مشغول خودش کرده بود و نگرانش بودم …

بعداز عملیات که به ملاقاتش رفتم به من گفت که بعد از انفجار خمپاره صدوبیست که کنارش خورده بود همراه او تعدادی شهید و مجروح میشوند همانطور بی سیم چی او شهید و یکی دیگه از بچه ها از ناحیه چشم با همان خمپاره مجروح شده بوده
و یکی دو روز با همان حالت مجروحیت در داخل میدان مین گیر کرده بوده و به خواست خدا بعد از ساعت ها با خونریزی شدیدی که داشته نجات پیدا میکنه❗️
و درحالی که تانکها با کالیبرشان ما را به رگبار بسته بودند دوست و همرزم بسیار خوبم آقای حمید حمیدی که آرپی جی زن دسته مان بود بلند شد، سلاح خودش رو آماده کرد تا به طرف تانکها شلیک کند…

یک آرپی جی زن که نام ایشان رافراموش کردم کنار من نشسته بود، به ایشان گفتم برادر چرا بلند نمیشی ؟

ولی جوابی از او نشنیدم !

همان موقع منورها منطقه را روشن کرد ومتوجه شدم ایشان توسط کالیبر تانک به شهادت رسیده است😔
نمیدونستم چرا غیر از حمیدی آرپی جی زن دیگری اونجا نبود شاید قبلش مجروح یا شهید شده بودند!

تانکها همانطور غرش کنان نزدیک میشدند…

آرپی جی زن یکی دو گلوله به طرف تانک ها شلیک کرد!
اجبارا من آرپی جی رو از زیر دستان شهید بیرون کشیدم و روی دوشم گذاشتم ،اولین بار بود که آرپی جی شلیک میکردم و با گفتن “”یا مهدی”” انگشتم را روی ماشه گذاشتم وشلیک کردم همانموقع به ما دستور حرکت دادند.
باید از میدان مین میگذشتیم و بر روی جاده ای نیم خیزحرکت میکردیم مانند صحنه کربلا بود!

شهدا ومجروحها منطقه را پر کرده بود از هر سوی صدای ناله ” یاحسین ” و ” یامهدی ” می آمد !

در همان میدان مین بود که حسین فروغی به شهادت رسید وما را درفراق خودش تنها گذاشت ویاد حرفها و رفتارهای روزهای قبل از شهادتش افتادم که وسایلش رابین ماتقسیم کرد وگفت شهید می شم ولی ما به او خندیدیم…😔
از جاده به بعد نظم ستون به هم خورد تعداد زیادی شهید ومجروح شده بودند.

داخل خاک دشمن با چنان سرعتی پیشروی داشتیم که بعضا نیروهای دشمن فرصت بیرون امدن وفرار کردن از سنگرهایشان را پیدا نکرده بودند!
به همین خاطر ما از بین عراقیها به پیش روی ادامه میدادیم از همه طرف گلوله ها شلیک می شد.
گاهی اوقات شاهد بودم که نیروهای خودی ما را بانیروهای بیگانه اشتباه گرفته، به طرف ما شلیک میکردند!

به منطقه وسیعی با گودال های کم عمق رسیده بودیم، آنجا پر از سنگرهای عراقی بود
خسته ،تشنه و غمگین از ترکشهایی که برادرم خورده بود. شهیدی را دیدم…
دوست دوران کودکی من بود، رضا خراط فرمانده دسته ،که تمام نیروهایش شهید ومجروح شده بودند ویک آرپی جی گرفته بود و به شکار تانک رفته بود.❗️
🌺 ادامه دارد….

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا