سردار نظری

خاطرات دوره 6 ماهه و عملیات بدر سال 1363 قسمت دهم

دربین راه چشمم به شهدا ومجروحان زیادی افتاد و به دنبال بچه های گردان کربلا میان آنهایی که صورتهایشان واضح تربود میگشتم.
مدام نگران دوستان وهمرزمان خوبم در گردان کربلا بودم. آتش شدیدی دشمن بر سر نیروهای ما میریخت ومن تنها به عشق دیدن گردان کربلا مخصوصا شهید مجتبی صدیقی کیلومتر ها دویدم تا به پشت رود دجله رسیدم و گردان کربلا رو مشاهده کردم که از آن سوی دجله با بارش سلاحهای مختلف سنگین وسبک دشمن برسرشان مورد حمله واقع شده بودند، از شدت آتش مجبور شدم خودم را به پشت خاکریز پرت کنم و در گودالی مخفی شوم هر چند قدم که به موازات خاکریز جلو میرفتم از هر کس سراغ شهید مجتبی را میگرفتم وآنها با اشاره انگشت جلوتر را به من نشان میداند در این بین چندین خمپاره به چند متری من اصابت کرد که چند نفری از اطرافیانم شهید ومجروح شدند .
بالاخره به جایی رسیدم که تعدادی از بچه های گردان کربلا در حال آرپی جی زدن به طرف پلی بودند که دشمن بر روی دجله کشیده بود. سرم را از خاکریز بالا بردم صحنه دلخراشی بود تا چشم کار میکرد تانکهای عراق پشت سر هم از روی پل رد میشدند تا برای اجرای پاتک در سمت راست ما که لشگرها ی …..شب قبل نتوانسته بودند از آن قسمتها به اهداف خود برسند ،مستقر شوند.
با دیدن این صحنه ازدوست وهمرزم شهیدم مجتبی یادم رفت ،یک آرپی جی گرفتم و همراه دیگر نیروها شروع به شلیک به سمت تانکها کردیم .
تک تیر اندازی از سمت مقابل رود دجله ما رو خیلی اذیت کرد وتعدادی از بچه های ما رو بشهادت رساند صحنه عجیبی بود تانکها تمامی نداشت آرپی جی هامون داغ شده بود واز شدت حرارت امکان قرار دادن آن روی شانه هایمون نبود و از صدای شلیک آرپی جی گوشهامون دیگه صدای صوت خمپاره ها رو نمی شنید.
واقعا دیدن آن رشادتها و شجاعتها دیدنی بود ای کاش دوربینی وجود داشت و آن صحنه ها را ضبط میکردم تا بارها وبارها ببینید. تعدادی نیروی تازه نفس آمدند وجایگزین ما شدند. گوشه ای دورتر نشستم تا استراحت کنم.از نیروهای گردان کربلا که در حال بردن مهمات بودند سراغ شهید مجتبی رو گرفتم یکی از آنها که از رفاقت زیادمن با شهید بزرگوار اطلاع داشت،گفت: محمود جان مجتبی صدمتر بالاتر در حال آرپی جی زدن به سمت همان پل بوده که مورد اصابت تیر قرار گرفته است.

 

روحش شاد ویادش گرامی🌷🌷🌷🌷🌷
..در فاصله صدمتری از هم ساعتها به یک سمت (پل)آرپی جی میزدیم ولی از هم خبری نداشتیم ،
تیری که توسط همان تک تیرانداز از آنطرف رود دجله که ما را هم خیلی اذیت کرد به سراین شهید بزرگوار اصابت میکند و وقتی به بالینش میروند لبهایش به ذکر یا اشهد یا…..مشغول بوده وبا دستش اشاره میکرده که بروید!
انگار در همان حال نگران عبور تانکها از روی آن پل بوده و در حالی که هنوز زنده بوده او را به عقب میبرند.
من در حالی که اشک میریختم وسعی میکردم اشکم را کسی نبیند در حال برگشت به سمت گردان خودمان بودم تا شاید به این شهید برسم .
در این بین شهید اخوی عرب را دیدم تیری به رانش خورده بود و لنگان لنگان با خنده، باورتان نمیشه باخنده بچه ها راهدایت میکرد تا من را دید باز با آن حالت ولهجه مخصوص خودش گفت اینجا چکار میکنی….. ؟
و من گفتم که اومدم بچه ها رو ببینم و اگه کمکی هست به شما کنم….
پشت خاکریز نشست و با خنده گفت لازم نکرده برو به گردان خودت.
به محل اصابت تیر به رانش نگاه کردم وگفتم بیا باهم به عقب برگردیم تا پایت رو پانسمان کنند.
گفت چیزی نیست اتفاقی نیفتاده ..در همان لحظه یکی از نیروهایش آمد تا پیغامی بهش بده که یکدفعه تیری آمد وبه کلاه کاسکتش خورد، بند کلاه باز شد واز سرش چند متر آن طرفتر پرت شد، خوشبختانه تیر کمانه کرد وسرش آسیب ندید درحالی که هاج و واج ما رو نگاه میکرد من واخوی عرب کلی بهش خندیدیم .
تیر خوردن شهید مجتبی صدیقی را به اخوی عرب اطلاع دادم. خیلی اظهار تاسف کرد و گفت تااتفاقی برایم نیفتاده زودتر به گردان خودمون برگردم. از شهید اخوی عرب خدا حافظی کردم ….

 

روحش شاد ویادش گرامی🌷🌷🌷🌷
زیر آتش شدید دشمن رو به عقب و محل استقرار گردان محمد رسول الله حرکت کردم و آخرش متوجه نشدم شهید اخوی عرب با پای تیر خورده اش چکار کرد و تا کی توی خط ماند.😢
در حال برگشت همه اش بفکر شهید مجتبی که زنده مانده یا شهید شده فکرم را مشغول کرده بود از یک سو یاد حرکات اخوی عرب با آن تیر توی رانش و آن روحیه باور نکردنیش می افتادم وبه خودم روحیه میدادم .
مسافتی را درست در دید دشمن بودم وگلوله های تیر بار را احساس میکردم که از اطراف من میگذرد ولی فرصت خوابیدن روی زمین را نداشتم و از کنار جاده سعی میکردم بقیه راه را بدوم تا از تیر رس دشمن دور شوم وباید از اون محلکه سریع خارج میشدم.
بالاخره به نزدیکی آب و محل استقرار گردان مان رسیدم ومقداری از تیربار دشمن دور شده بودم و به روی جاده رفتم و براه خودم ادامه دادم……..
ادامه دارد……

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا