سردار نظری

خاطرات دوره 6 ماهه و عملیات بدر سال 1363 قسمت دوازدهم

شبها و روزهای بعد برایمان سختر شده بود از آنجایی که عراق تمام توانش را جمع کرده بود که ما را از آن منطقه وادار به عقب نشینی کند،
به همین دلیل هرچه تاکتیک وسلاح و نیرو و مهمات داشت در آن منطقه به معرض نمایش گذاشته بود.
هواپیماهای عجیبی که به خاطر صدای ناهنجارِ موتورهایش بهش قارقارَک می گفتیم.
وقتی به طرف ما راکت شلیک میکرد هر بار صدها متر از طول خاکریز ما را مورد انفجار قرار میداد .
واقعا صدایش ما را اذیت میکرد وباعث جابجایی ما نیزهمین هواپیما بود.
فرمانده لشگر فرمان داد که از میان گردان خط شکن محمد‌رسول ا… داوطلبانه افرادی برای منفجر کردن تانکها به جلو آماده شوند، خیلی خوشحال شدم وسریع داوطلب شدم.
نیمه های شب بود که صدایمان زدند دقیقا یادم نیست چند نفر بودیم زیر نور منورهای هواپیما و آتش شدید دشمن به خاکریز رسیدیم، تانکها به فاصله یک متر از هم آرایش گرفته بودند وکالیبرهای تانکها در حال شلیک به طرف ما بود.
منتظر دستور ماندیم تا از خاکریز به طرف تانکهای دشمن سرازیر شویم، بعداز مدتی دستور لغو این عملیات رسید وناراحت به جایگاه خودمان بازگشتیم.

 

صبح شد ونیروی تازه نفس آوردند وقتی به نزدیک ما رسیدن متوجه شدیم از نیروهای تکاور ارتش هستند ولی نمیدانستم چرا آنها را در آن شرایط به منطقه ای با این حجم آتش آورده بودند. در همان زمان عراق پاتک کرده بود وچنان آتشی بر سر ما ریخت که همه را زمین گیر کرده بود. به من ماموریتی دادند که باید میرفتم و پیغامی را به فرمانده گردان، شهید میر قیصری میدادم و باز میگشتم در حالی که میدویدم برادران تکاور رو میدیدم که همه زمین گیر شده بودن و هر چه به آنها میگفتم جان پناهی برای خودشان درست کنند از جایشان تکان نمیخوردند وهمین باعث شهید و مجروح تعداد زیادی از آنها شد .
زیر گلوله های دشمن میدویدم خمپاره ای کنارم خورد ترکشش از کلاه یکی از تکاورها رد شد وبه سرش خورد خون فواره زد
دو تا از تکاورهای که کنارش بودند با اصرار خواستم سر دوستشان را با چفیه ببندند ولی توجه ای نکردند با کلوخ به سر آنها زدم وگفتم عجله دارم ولی هیچ عکس العملی نشان ندادند،
ناچارا با چفیه خود سر آن تکاور رو بستم وبه راهم ادامه دادم .
به مکان قایقها رسیدم و دنبال فرمانده گردان گشتم، تعداد زیادی اسیر آنجا بود آتش نیروهای خودشان تعدادی از آنها را مجروح کرده بود. تعدادی سیب از قایقی که خمپاره تکه پاره اش کرده بود لب آب توی گلها افتاده بود .
سیبی برداشتم وبا لباسم تمیزش کردم و شروع به خوردنش کردم. اسیر عراقی که دستانش از پشت بسته بود به من نگاه کرد دلم سوخت، سیب را در دهانش گذاشتم گاز زد و دوباره این کار رو تکرار کردم .
بعد از مدتی شهید میر قیصری رو دیدم که از ناحیه سر بر اثر بمباران هواپیماها به شدت مجروح شده بود و با سری …

.باندپیچی شده به منطقه برگشته بود.و شهید میر قصیری گفت: به فرمانده مان اطلاع بدم که برای یک ماموریت دیگر باید آماده شویم
به محض اینکه پیغام را رساندم تمام گردان سازماندهی شدیم
نیروهای سازماندهی شده همگی از شهرهای مختلف بودیم از یک گردان یک گروهان هم نشدیم . ماموریت ما تعیین شد، گذشتن از رود دجله و انفجار پلی که تانکها از روی آن به سمت ما در حال حرکت بودند همان پلی که روز قبل به آنجا رفته بودم و با کمک نیروهای گردان کربلا با زدن آر پی جی موفق نشدیم جلوی پیشرفت تانکهایش رو بگیریم.
نیمه شب شد و به ما دستور حرکت به سمت رود دجله را دادند.
تا به رود دجله رسیدیم .تعدادی زخمی و مجروح دادیم ، در پشت رود دجله آتش دشمن بقدری زیاد بود که سرمان را نمیتوانستیم بالا بیاوریم. خودم را درگودالی انداختم که یک نفر در آن بود تا منور روشن شد دیدم شهید رضا موذن است از دیدن هم تعجب کردیم ولی خیلی خوشحال شدم، گفت: قرار است او ما را به آنطرف دجله ببرد. زیر آن آتش شدید چند نفر طناب برداشتند که یک نفر شنا کنان سر طناب را به آن سوی دجله ببرد تا ما با گرفتن طناب وشنا کنان از رود دجله رد شویم. ولی فشار آب بقدری زیاد بود که همان نفر اول که بچه اراک بود را آب با خودش برد واز سرنوشتش چیزی به یاد ندارم ولی خاطرم هست ترکش ریزی شهید رضا موذن را زخمی کرد مثل اینکه عراقیها متوجه حضور ما و نیت ما از این حرکت شده بودند، دائم منور میزدند و خمپاره هاشون قطع نمیشد و گروهانی متلاشی شده، با دادن شهید ومجروح بازگشتیم..
ادامه دارد….

خاطرات رزمنده جانباز فرزاد مهرداد محمود نظری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا